گم در مه

ساخت وبلاگ
من آدم میانه حالی بودم، کسی که در میانه خطوط می راند، با کسی توی خیابان یا اتوبان مسابقه سرعت نمی گذاشت. مدام در جاده ی پیچ در پیچ زندگی هم در حداقل سرعت ممکن می راند تا پرش به پر کسی نگیرد. از همه چیز کم ترینش را می گرفت و به همان قانع بود. سیل حوادث مرا به نقطه ای کشاند که شاید دیگر میانه حالی در آن ممکن نیست. زمانی می رسد که مجبوری توی جاده دقیقا روی خطی برانی که مخصوص حداکثر سرعت است، چون انگار راه های دیگر بسته شده به رویت. حالا نمی خواهم بگویم خیلی موجود ماجراجویی شده ام، نه، اما نسبت به قبل موانع کمتری برای سرعت گرفتن می بینم یا شاید به ندیدن می زنم خودم را و عبور می کنم. اما دیده ام که تو میانه نبوده ای، شتاب گرفته ای، دورترها و بالاترها رفته ای و اوج گرفتن شاید اتفاقا برای تو چندان سخت نبوده باشد. دیده ام در من هم تو شوق اوج گرفتن را برانگیخته ای. دیده ام که به قول نزار با تو هیچ چیز نیمه نبوده، در نقطه ی نصف نبوده، یا در اعلی درجه بوده یا از اساس نبوده: معک، لا توجد انصاف حلول و لا انصاف مواقف و لا انصاف احاسیس، کل شیء معک یکون زلزالا او لا یکون و کل یوم معک یکون انقلابا او لا یکون....کِی دیده ای در این چند سال که جز این باشد؟حالا هم از دلتنگی می خواهم که فحش میانه ای ندهم، مرزهای ادب و عفت کلام را درنوردم و رکیک ترین ناسزاها را نثارت کنم، چون که با تو هیچ چیز قرار نیست در میانه قرار گیرد! باید که تمام عیار باشد. گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 15:25

آمدم درباره خانه بنویسم و عید و مادرم که این روزها دلم را مثل سیر و سرکه می‌جوشاند با بی‌مبالاتی‌اش در خوردن دارو و استفاده از اکسیژن. اما قبلش دیدم که تو انگار آمده‌ای. طاقت فحش نداری اما، قشنگ معلوم است! فکر نکن من فحش‌هام یادم می‌رود یا شامل مرور زمان می‌شود، نه، تازه شدت و درجه‌ی رکیک بودن‌شان بالاتر هم می‌رود، گفته باشم.چند روزی است به قول امروزی‌ها قفلی زده‌ام روی یکی از آهنگ‌های مورد علاقه‌ات. خودمان را می‌بینم توی پخش ماشین این آهنگ را گذاشته‌ایم و من دیوانه‌وار با خواننده می‌خوانم و تو به این جنونم می‌خندی. این چه کاری است؟ به شیطنت‌های زن باید واکنش‌های دیگری هم نشان داد، مثلا... نمی‌گویم تا تو خودت پیداش کنی.جنبه‌ات را بالا ببر جناب قدر قدرت! گاهی تاب شنیدن فحش داشته باش. گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 15:25

چرا هیچ چیز سر جایش نیست؟ صدای ماجده الرومی چرا شکسته شده؟ این آهنگ آخری‌اش چرا تیری بود به قلب من؟ نه، تو پیر نشو بانوی خنیاگر ظریف من! عین سهره است گلویت، نگذار غیر این در تو پرنده‌ای بخواند. نگذار مرور زمان این‌طور جنگ بین ما و پیری را مغلوبه تصاحب کند. برای من تو هنوز همانی که دو دهه پیش بودی. صدایت بم‌تر شود اشکالی ندارد، اما خش برندارد، نشکند. بگذار این گذر روزگار باشد که مفتضحانه شکست می‌خورد، نه ما که از صد گل‌مان یکی نشکفته. باورت می‌شود شبیه همین حرف‌ها را امروز به عدنان گفتم؟ آخر مسافرش بودم تا میدان هروی و چون جلو نشسته بودم و بارهای قبلی از ناظم غزالی گفته بودیم، سابقه‌ام در همپایی برای مکالمه‌های کوتاه دستش بود و دم گرفت برای اختلاط. گفت و گفت از موسیقی کلاسیک عربی و عین پدرم چشم‌هایش می‌درخشید وقتی از اسمهان و ام‌کلثوم می‌گفت. بعد یک باره حرف از پیری و کوری شد، گفت: به من می‌خورد چهل و سه ساله باشم اصلا خانوم؟ همسن من بود، اما انگار بیست سال پیرتر باشد. گفتم کم گذاشته در جنگ با پیری. گفت پیری شبیخون زد، خانوم! گفتم حالا که متوجه حمله‌ی ناجوانمردانه‌اش شده‌اید آقا، دفاع جانانه کنید. بم بشوید، جمع و جور بشوید، اما خط و خش برندارید. تلخ خندید و گاز را برای دنده سه پر کرد و چون چیزی قلنبه پس گلویش نشسته بود، ترجیح داد صدای پخش ماشین را با «غلبنی الشوق» ام کلثوم به اوج ببرد تا میدان هروی. هیچ چیز سر جایش نبود و عدنان به قول آن آهنگ لوییس آرمسترانگ، مردی درست بود که وارد اتاق نادرستی شده بود... توی سرم سهره چهچه می‌زد: لو تعرف شو بحبک، شو... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 2:29

هرچه کنیم باز برمی‌گردیم به همان نقطه؛ به دلتنگی. تو فکر می‌کنی این چیست که همه عناصر روان و تن‌مان را هدایت می‌کند به سوی اشتیاق، به هیجان آغوش؟ ما اسیر فیزیولوژی تن هستیم یا فیزیولوژی تابع ماست؟ این چیست که نیمه شب از عمق خواب بیرونم می‌کشد و بی‌تاب تا پای پنجره و تماشای مهتاب و آوردن نامت می‌کشاندم؟ چه چیزی زبانم را توی دهان عین کویر خشک و سینه‌ام را داغ تپیدن می‌کند؟ من نمی‌فهمم علت اصلی چیست و چه چیزی بر دیگری اولیٰ است؛ این شوق یا آن هورمون‌ها و نوروترانسمیترها، یا به قول کتابهای قدیمی: واسطه‌های عصبی-شیمیایی؛ این سروتونین و دوپامین و استیل کولین و باقی موادی که مغز و اعصاب بیکار ما می‌سازند تا به حس و رفتارمان پیچیدگی ببخشند؟ متوجه مکانیسم غریبی که تن و روانم را همدست و همداستان می‌کند در خواستنت نمی‌شوم. من فقط می‌فهمم چه قدر وسط این معرکه تنها هستم... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 2:29

برف می‌بارد، در هر جا که من نباشم! وقتی توی میردامادم، در ولنجک می‌بارد، وقتی توی جیحون‌ام در میرداماد می‌بارد، وقتی پا به میدان فردوسی می‌گذارم، در جیحون می‌بارد. شده‌ایم جن و بسم‌الله. سرما دیوانه‌وار می‌پیچد توی تن‌ام و خون فواره می‌زند جایی میان پاهام و عالمی فحش و فضیخت نثار قاعدگی کوفتی‌ام می‌کنم و سرما ک...ون آدم را پاره می‌کند، حتی وقتی جوی خون از میان پا روان باشد و قد یک بقچه پنبه چپانده باشی به خودت.برف می‌بارد و رفقای من از زمانه شاکی‌اند. زنگ می‌زنند و غرولندشان تمامی ندارد. با الی قرار می‌گذاریم برویم منوچهری وسایل بزک دوزک بخریم در حالی که یخ می‌بارد از زمین و زمان. ماتیک و خط چشم گران است. ریمل به قیمت خون پدر است. فقط یک محلول آرایش پاک‌کن ایرانی می‌خرم، اما الی راست کرده و فرو برده تا ته ماتحت پول‌هایش و تا نقطه‌ی افلاس خرج می‌کند؛ از شامپو بگیر تا پد آرایشی، از مداد بگیر تا هایلایتر و...برف می‌بارد و دلال‌های ارز سر خیابان منوچهری چپ چپ نگاهم می‌کنند و من می‌دوم و دور می‌شوم. خودم را زنی آسوده خاطر می‌بینم که وقت دارد و حوصله که شب عید بیاید با فراغ بال ماتیک نود بخرد و رژ گونه هلویی مارک. کفش چرم اصل پوشیده و پالتو فون کوتاه. موهاش از زیر روسری با باد توی هوا شناور می‌شوند و چشم‌هایش از ذوق عیدی که همین فرداست پر شده...برف می‌بارد و من توی یخچال کتلت و قرمه سبزی و میوه را به انتظار نشانده‌ام. باید بروم خانه و چای خانه را بخورم که اکسیر آرامش و امنیت خاطر من است. باید بخوابم و خواب خوردن برف و شیره و لبو ببینم پای پنجره مشرف به حیاط. باید خواب برف واقعی ببینم که روی سر و صورتم را پر کرده. این برف که بیرون و چند خیابان آن سوتر می‌بارد، فقط یک شوخی از سر لجاج گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 2:29

یعنی نمی شود به عید سالهای دور برگردیم؟ جایی که فقط دیدن برق یک کفش پشت ویترین مغازه کفاشی همسایه مان کفایت می کرد که دل غنج بزند و به رقص مدام بیفتیم دور حوض خانه؟ خیلی کلیشه ای حرف زدم؟ قبول دارم. آن قدر از ذوق عید و بچگی گفته و نوشته ایم که ابتذال همه جاش را عین موریانه جویده و ریخته... اما الان دلتنگ آن روزها شده ام.سالهای متمادی عیدمان هیچ خریدی نداشت. معجزه ای هم اگر می شد و مادر از لباس فروشی آشنایی شلواری نسیه برمی داشت یا با چک و چانه کفشی از همسایه می خرید فتح الفتوح مان می شد همان عید. همان عیدی که چنین اعجازی را در دلش جا داده بود. یک سال عید مامان به رسم همه ی ننه باباهای قدیمی شلواری دو سایز بزرگ تر را به قسط برای مان خرید و چون زیادی نو بود حیفش آمد یک جفت کفش ورنی را جایگزین کفش های سابیده و پاره ی مدرسه نکند. شلوار لی آبی بلند روی کفش ورنی را می پوشاند و مجبور بودی پاچه ها را ور بکشی چند لایه، تا کفش برق خود را نمایان کند. از آن ور کمر شل شلوار همراهی نمی کرد و دو سایز بزرگ تر بودنش را با سر خوردن مدام به رخ می کشید. رفته بودیم مهمانی که با حرص دامن مامان را کشیدم و گفتم این دیگه چیه که آرام با پشت دست آمد توی دهانم. دیده بودم مردم لباس و کفش ندارند برای راه رفتن یومیه شان توی خیابان؟ بله، مامان دیده بودم. پس مرگم چه بود که این شلوار و کفش نو را با لب آویزان عوض تشکر به رخ می کشیدم؟ آخر مامان! ملت دارند به این شلوار که از بالا می افتد و از پایین تای پاچه هاش طوری شده که انگار رفته ای وسط حوض می خندند. به این کفش ورنی که با این لی هیچ وجه مشترکی ندارد انگشت تمسخر بلند می کنند. خب مادرجان لیاقت نداری! ندارم؟ سه سال طول کشید تا شلوار اندازه شود و کفش را بشود توی گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 16:50

خب، دیگر برمی‌گردیم به صبح های جمعه طلایی جیحونی و کارونی‌مان، جایی که صبح وقتی آدم از فراز یک بالکن به همسایگانش سلام می‌دهد جوابش را با فاک یو! می‌دهند و طرف که از قضا حاضرجواب است و شاید هم آن فیلم که مشابه چنین صحنه‌ای را دارد، دیده است، در پاسخ می‌گوید: فاک یو تو عزیزم! و ما این پایین توی حیاط به این حجم از خشم پیچیده در علاقه می‌خندیم، آن قدر می‌خندیم تا مثل فیلم‌های دسیکا کمدی از شدت کمدی بودنش به تراژدی بدل شود. حقیقت تلخ این است که در این شهر همه ما قابلیت این را داریم جای هریک از این همسایه‌ها باشیم و به رکیک‌ترین شکل ممکن به هم ابراز ارادت کنیم! تلخ‌تر این که همه روزمرگی ما همین است! به طرز مشکوکی مدام داریم بی‌هوا و بی‌اختیار وسط فیلم‌های دسیکا بازی می‌کنیم. لعنت به این حجم از نئورئالیسم کوفتی! گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 16:07

حالا فرصت بیشتری برای تماشای زن توی آینه دارم. زن موهای بلند سیاهش را ریخته روی سینه و صورت کشیده و نگاه پر اندوهی دارد. این همان زنی است که وقتی یازده ساله بودم توی ولیمه حج مادربزرگم، زن‌پدرم توی چهره‌ام دید. جیغ کشید: این دختره چه قدر شبیه سلطانه! عمه‌ام را می‌گفت. سلطان زنی بلند قد و لاغر بود با موهای مشکی ریخته روی سینه‌ی فراخش، با چشمانی درشت و میشی توی چشمخانه‌هایی کبود و لبخندی که غم و صبر ازش می‌بارید. توی خانه‌ی درندشت‌اش یک زیلو و دو دست رختخواب و یک سماور داشت، همین و لاغیر! قوت غالبش نان گندم بود و شاهانه می‌شد چاشتش اگر کنارش ماستی هم گیرش می‌آمد. شوهرش سرآمد مردهای جذاب هفت پارچه آبادی این‌ور و آن‌ور بود. شش شکم زایید که همه شبیه شوهرش بودند؛ پنج پسر و یک دختر که سه تا اسم داشت؛ کتایون، ناصره و مریم. ما صداش می‌زدیم مریم. کپی برابر اصل پدرش بود دخترک و سه هفته از من بزرگ‌تر بود و هست البته.آخرین باری که سلطان را دیدم شیره دندان‌هاش را پوسانده بود، صورتش را تکیده‌تر کرده بود. او زنی پنجاه ساله بود و من دختری هفده ساله. باز هم فک و فامیل از روی شباهتم به او شناختندم. اما من می‌خندیدم که چه خیال خامی! فکر می‌کردم عین مادرم هستم. یک جورهایی شباهت زیادی داشتیم، اما چشم‌ها و بینی و دهان و ترکیب چهره‌ام سلطان بود.حالا سلطان اگر بود هشتاد ساله می‌شد امسال. مدام می‌آید توی آینه برابرم می‌نشیند و خیره می‌ماند و خیره می‌مانیم.چرا این را گفتم؟ شاید چون سلطان هم پانزده بیست سال آخر عمرش تنها بود. افسردگی و دردهای توان‌فرسای قلبی به شیره سوقش داد و ذره ذره عین موریانه خورد و فرو ریختش. نه! من که به تخدیر پناه نمی‌برم. نه حال و حوصله چرخه‌های معیوب نشئه خماری را دارم، نه پولش گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 16:07

مادرم از تنهایی وحشت دارد. همیشه بین هفت، هشت، ده تا آدم زندگی کرده. بچه که بودم مادرم طاقت نمی‌آورد خانه خودمان که یک کوچه از خانه پدرش فاصله داشت بمانیم. بعد از اینکه از مدرسه می‌آمد چرتی می‌زد و بند و بساط خیاطی‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت خانه پدرش و فرشید هم که کلا بچه‌ی کوچه بود و من هم زمانی بودم، اما بعد از یازده سالگی دیگر آن‌قدر می‌گفتند دختر خرس گنده نباید توی کوچه بازی کند که به خانه خو گرفتم و عصرها که مادرم می‌رفت خانه پدرش من می‌ماندم و حوضم! می‌توانستم تنها بمانم و با خودم سرگرم شوم، اما گاهی هم دلتنگ می‌شدم و می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگ که غیر از مادرم سه چهار خواهر و برادرش آن‌جا بودند و همه می‌چپیدیم توی یک اتاق ۱۲ متری و مادرم که آن طرف حیاط از پنجره مهمانخانه که مشرف بود به اتاق سه در چهار نشیمن سوزن صد تا یک غاز می‌زد و تماشای‌مان می‌کرد و از دیدن جمع کیفور می‌خندید. مدتی که پیش من بود مدام گله از تنهایی می‌کرد، اما می‌گفت تو را نمی‌توانم تنها بگذارم و من برای این که خیالش راحت شود داستان الهه را ساختم. گفتم الهه دوستم که مادرم چند باری او را دیده قرار است همخانه‌ام شود. حالا هر شب زنگ می‌زند و می‌پرسد الهه چه می‌کند و من هم از الهه براش قصه‌ها می‌بافم. امروز که رفته بودم پیاده ساعتها خیابان گز کنم مدام زنگ زد و پرسید کجایی و گفتم پیش الهه و مادرش. برایمان غذای شمالی پخته. ذوق‌زده گفت چه‌طور مرغ ترش درست می‌کنند و گفتم رسیدم خانه برایت می‌گویم. خانه که رسیدم نای حرف زدن نداشتم اما مفصلا مرغ ترشی تحویل مادرم دادم از پشت تلفن که آب دهانش از مشهد تا تهران راه کشید! باران می‌بارد و فیروز همراهی‌اش می‌کند: والرصیف بحیره، والشارع غریق... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 16:07

می‌گوید: جرعات خمر محرمه فما حکم الذی برمش عیناک یسکر؟ گناه از چشمان توست به هر حال... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:52

من دلتنگم و می خواهم حرف بزنم با تو، خیلی عادی، درباره موضوعات روزمره. عین دو بچه آدمیزاد می خواهم با هم حرف بزنیم. مثل همه آدمهای دیگر که دست کم می توانند ده جمله معنی دار با هم رد و بدل کنند، بدون دغدغه. من فقط گفت‌وگو دلم می‌خواهد بی آن‌که از بعدش واهمه‌ای داشته باشم که تو بخواهی درها را ببندی، بی هر چیز دیگری که بتواند برایت تنش ایجاد کند، بی حاشیه، صرفا کمی احوال پرسی و معاشرت. آخ، خدای من! این درخواست این همه می‌تواند سخت و ناممکن باشد؟ این را هر دو موجود زنده ای روی زمین انجام می‌دهند با هم، اما میان من و تو شبیه جان کندن شده، دشوارترین و جانفرساترین کار دنیا شده، اتفاقی که مشابه آن برای تو با هیچ‌کس غیر من نمی‌افتد. به هر حال گفتم، من می‌خواهم حرف بزنم و فکر می‌کنم این چندان سخت نباید باشد. خواهش می‌کنم با من حرف بزن. مدتی طولانی شده که با تو چیزی نگفته‌ام و دلتنگم. فکر کن ارباب رجوع توام، فکر کن یک رهگذرم، یک غریبه، یکی که مثلا در سالن انتظار فرودگاه یا در صندلی کناری هواپیما لاجرم همصحبتش می‌شوی، بی هیچ سابقه‌ای از آشنایی. سکوت نکن، سکوت تو مرا می‌خورد. حرف بزن، حرف ساده. اصلا ناسزا بگو، به سیلی کلمات بنوازم. بگذار این سنگینی و دوری از سکه بیفتد به اعتبار کلامی از تو، هر چه که باشد. چیزی از تو نخواهم خواست. لال خواهم ماند تا فقط تو بگویی. اصلا فقط تو بگو. من که مدام این‌جا حرف می‌زنم و اصلا جز این‌جا، جایی دیگر چیزی به تو نخواهم گفت اگر نخواهی. پیامی نخواهم داد. قول می‌دهم که هیچ نگویم فقط بگذارم تو بگویی، دیوار شوم، سنگ شوم و سراپا فقط گوش باشم، مگر تو بخواهی از من که حرف بزنم، که بگویی آذر بلاگرفته تو چیزی بگو. بگویی آذر حرف بزن، می‌شنومت! غیر این بخواهی با سنگ و گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 19:52

راستی وقتی شعرهات را برایم نمی‌فرستی، برای کی می‌خوانی‌شان؟ کدام گوش نامحرمی می‌شنود آن شعرها را؟ گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

دیگر محرز شده برایم که نباید بدوم. باید بخزم توی رختخواب و لحاف سنگین شب را بکشم روی سرم. از رفتن خسته ام. می خواهم متوقف بمانم و به هیچ خیره شوم تا نفس دارم.

این سطور قصه ای نداشت؟ نه؟ مثل این چند سال که جای قصه گفتن کار دیگر کرده ام. شاید وقتی دیگر زبان قصه‌گویی‌ام باز شد. عجالتا اما به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

چه‌قدر لهجه این دختر را دوست دارم! شیرین است این عربی عراقی‌اش و چه سوزی توی صداش است وقتی می‌گوید: اعرف الدنیا ماتسوی... و چه قدر قشنگ است که به جای انا می‌گوید: آنی. من عاشق این لهجه‌ام. اگر همان وقت‌ها که تازه ازدواج کرده بودم دختری می‌زاییدم حالا لابد توی قد و قواره و حدود او بود، بیست و اندی ساله مثلا. اما من هیچ وقت در تقدیرم دختری تصور نکردم. همیشه به پسر داشتن خیال می‌بافتم و خدا هم شوپن را به من داد. دلم می‌خواست در هیأت پسری دوباره به این دنیا بیایم و شوپن رویای مرا محقق کرد. شباهتش به من زیاد است، عین بچگی من کنجکاو و خجالتی به دوربین نگاه می‌کند و بلد است چه‌طور در سخت‌ترین شرایط خودش را با چیزی سرگرم نگه دارد. حالا دیگر نزدیک یک سالی می‌شود که با من نیست....دخترک نامش رحمه است. من بودم اسمش را می‌گذاشتم غاده یا سما.می‌گوید هیچ کس قدر خودم به من ظلم نکرده! انگار من‌ام اصلا. من از هر کسی که بالقوه و بالفعل به من ظلمی بتواند بکند یا کرده باشد بیشتر به خودم ظلم کرده‌ام. در طی سال‌ها و این یک دهه اخیر هرگز کسی این‌گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به گ‍...ا دادن خودم نشستم!ببین می‌گوید:اقهر بروحي بروحي بروحي عليمناعرف الدنيا الدنيا ماتسوىاتعلمت عادي عادي عاديتروح بلوه وتجي بلوهاني قوه اقنع بنفسي واقول الدنيا حلوهالعمر فتره وبعد يخلص ولو انه اشباقي هوهكلشي راح ورغم كلشي قلت عادي يلله فدوهواني اكثر بشر يمكن ظلم نفسه...می‌گوید و راست می‌گوید... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:17

از تنهایی نوشته بودم و از این که شب یلدایی که گذشت اولین شب یلدایی بود که کاملا تنها بودم و گفته بودم به میم که تنهایی آسودگی است و او هم گفته بود بله. آسوده بودم، قائم به ذات، بی که مماشات کنم با کسی، یا خودم را پیش مردم مزور سانسور کنم. خلاصه که نوشته بودم با نان و پنیر خودم دلخوش بودم و درویش وار سر آسوده به بالین گذاشته. اما اینجا نگذاشتمش. روده درازی بود و حرافی. بی خیال!الان همین قدری را که دارم می گویم محض خاطر این است که شرحی هر چند موجز از خودم به تو داده باشم... سخت نبود. یعنی آن طور که فکر می کردم سخت نبود و گذشت این چله.چله ی تو لابد بهتر گذشته. تو هر کار کنی باز میان جمعی. یعنی جایگاهت نمی گذارد از این دایره بیرون باشی. خب این هم لابد موهبتی است جناب قدر قدرت! تو سفر هم که باشی باز رشته ی قدرت از کفت بیرون نمی رود.... بگذریم و باقی حرفهای ناگفته و ناگفتنی را بسپاریم به شیخ اجل که گفت: ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان/ عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی! گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 21:26

مدت‌هاست آهنگی با تم اپرایی گوش می‌دهم که شعرش به زبان فرانسوی است و حواسم نبود به معنای شعر. فقط جمله اول را حفظ کرده بودم :Je crois entendre encore و ترجیع‌بندِ o' souvenir charment را.باورت می‌شود امروز که متن را گذاشتم پیش چشمم و دانه به دانه ترجمه کردم عین دختری چهارده ساله از فرط شوق جیغ کشیدم؟ببین آخر... دارد می‌گوید:گمان می‌کنم هنوز و مدام صدایش را زیر آن درخت نخل می‌شنوممی‌شنوم صدای او را لطیف و ژرفشبیه آواز یک کبوتر...آن مستی دیوانه‌وارآن رویای شیرین...انگار صدای آن آواز از گلوی من در می‌آید، قادر! هر شب روی پل سفید، وقتی همه رفته‌اند خانه‌شان، آن چنان از ته سینه و با همه تن که هر چه مرغ دریایی تا صدها کیلومتر آن طرف‌تر را سوی خود می‌کشم و آن‌قدر می‌خوانمش تا صدایم ببُرد یا خستگی از نا بیاندازدم.... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 21:26

طول کشید تا به خود بیایم. همیشه مقهور ضربه هایی می شوم که از چیزی عین پتکی فولادی بر پشت سرم وارد می شوند و این بار هم همین بود. حالا نزدیک یک ماه می شود که پسرم را ندیده ام. نبودن تو هم مزید بر علت... سفت و سخت شده ام در این روزها، قادر... از برابر زخم ها آرام گذشته ام، هرچند آنها بخواهند سهمگین و ناگهانی غافلگیرم کنند. عید من اما شاهِ همه ی عیدهای قبلی عمرم بود؛ هفت سین نداشت، از دید و بازدید خبری نبود، لباس نو تن نکردم، با پسرم نبودم، اما... اما چیزهایی بود که هیچ وقت دیگر این طور لمس شان نکرده بودم؛ ترسو نبودم، متظاهر نبودم، رها بودم، هر چند دلتنگ، هرچند تنها، هرچند لبالب از اندوه... اما این بهترین عید من بود.میم آن قدر آشناست که اگر اسمش را بگویم می شناسی اش، زنی نویسنده و مترجم، همسن و سال خودم و با روحیاتی عین من. قصد کرده بنویسد هرچه در لحظه به سراغ اش می آید و قول داده ام که می خوانمش. میم خودش می گوید که نوشته هاش الان مثل یک فصل روضه ی کامل است. من خودم را در اهواز و پیش او حس می کنم. عبا سر می کنم مثل او و به روضه اش می روم. شروع که می کند، سر در عبا فرو می کنم و یک دل سیر سیل اشک روانه می کنم و چای و حلوایم را که خوردم سرازیرِ خانه می شوم. میم خود من است گویی...آذر! آخ آذر! تو خودت روضه ای، گریه کن نداری وگرنه دل ات صحرای کربلاست. میم که حالش خوب شد من روضه ام را شروع می کنم، همان حوالی اهواز که می روم خانه اش، عبا به سر و وقت گریستن سر در عبا... من می خوانم و او اشک می ریزد... شاید این به حال زارمان افاقه کند و روزی گریه هامان تمام شود.توی خیابان راه می روم، راه می روم، آن قدر که به میدان بهارستان می رسم. عین دختربچه ای هواییِ مغازه های کیف و کفش می شوم. به جیب گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 22:36

قادر با تو در تلگرام حرف می زدم و آن قدر شوق دیدن عکست و خواندن حرفهات را داشتم که حواسم نبود وسط خیابان و گوشی ام را از دستم زدند. حالا باید دنبال گوشی و سیم کارت تازه باشم تا بعدش بتوانم گفت و گو را با تو پی بگیرم. چقدر تشنه ی حرف زدن با توام و لعنت بر این شانس...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 22:36